بازی رایانه

جدیدترین اخبار بازی های کامپیوتری

بازی رایانه

جدیدترین اخبار بازی های کامپیوتری

  • ۰
  • ۰

ا نقد و بررسی فیلم The call of the wild ، یکی از آثار قابل توجه امسال همراه بازی رایانه باشید.

فیلمی به کارگردانی «کریس ساندرز». بعد از تماشای فیلم The call of the wild کمی متعجب بودم؛ از این جهت که با خود تمام فیلم‌های بد و بسیار ضعیف این چند سال را مرور می‌کردم و در نهایت به دو فیلمی می‌رسیدم که در همین دو سال ساخته شده و هر دو برای من فیلم‌های تقریبا خوبی هستند. دو فیلم Togo و همین آوای وحشِ کریس ساندرز. اما آن تعجب از اینجا نشأت می‌گرفت که هردوی این آثار با محوریت یک سگ برپا شده‌اند و هردو نیز در شکل دادن به آن سگ موفق بوده‌اند. شاید سینمای امروز باید دست از ادعاهایش بردارد و اینچنین فیلم‌های کوچک و بی‌ادعا بسازد؛ حتی اگر درباره‌ی یک سگ باشد!

نقد و بررسی فیلم The call of the wild | زنده‌تر از انسان

همانطور که عرض کردم فیلم The call of the wild اثر قابل اعتنا و نزدیک به خوبیست و این یعنی یک نعمت در سینمای امروز و امسال. فیلم با وجود تمام مشکلات ریز و درشت و لکنت‌ها در یک امر به طرز شگفت‌آور و تحسین‌برانگیزی موفق است و آن، پرداخت سگ فیلم، «باک» به عنوان یک کاراکترِ جان‌دار، آگاه، حساس و سمپاتیک است؛ دقیقا همانند یک انسان که در فیلمی ممکن است به یک کاراکتر باورپذیر ارتقا پیدا کند، اینجا هم باک با هوشیاری و ظرافت‌های کارگردانی به یک کاراکتر زنده تبدیل شده‌است. جالبتر اینکه در فیلم مورد بحث، اساسا فقط همین سگ تبدیل به کاراکتر شده‌است و گویی یک تنه، مخاطب را تا به انتها با خود می‌کشد. شاید یکی از ضعف‌های این فیلم همین باشد که بقیه‌ آدم‌های فیلم، بخصوص «جان تورنتون» (با بازی «هریسون فورد») خوب از آب درنیامده‌اند و خلأ چشمگیری در اطراف باک بوجود آمده‌است. درباره‌ این نقاط ضعف در ادامه صحبت خواهد‌شد. اما اکنون بهتر است از شروع فیلم بگوییم و معرفی‌ای که دوربین خوب فیلمساز از باک می‌کند.

فیلم آغاز می‌شود با معرفی سگِ شهرنشین، نیمچه‌لوس و پرشیطنتِ فیلم که از آنِ قاضی شهر است؛ دوربین فیلمساز از همین ابتدا تمام تمرکزش را به درستی به این سگ می‌بخشد و این موجود، به پر اهمیت‌ترین عنصرِ قاب‌های فیلمساز تبدیل می‌شود. وقتی نریشن فیلم می‌گوید: «اون در شهر پادشاهی می‌کرد»، دوربین با جایگیری و اندازه نمای درست، این «پادشاه بودن» را به تصویر می‌کشد و آن را به ما می‌باوراند. این نقطه‌ی آغاز روایت فیلم است. طرح و ایده‌ی فیلمنامه، قابل اعتناست و بسیار جذاب؛ بازگشت یک سگِ دورافتاده از اصل و نوع خویش به طبیعت و بازیافتن خود. ساندرز، موقعیت ابتدایی سگ و این دورافتادگی را به خوبی به تصویر می‌کشد. فیلمساز احترام زیادی برای باک قائل است و میزانسن‌ها نشان می‌دهند که این محبت، دروغین نیست؛ برای مثال یکی از لحظات خوب فیلم را مرور کنیم. باک بعد از دزدیده شدن از جعبه بیرون آمده و قصد فرار دارد که با مردی سرخ‌پوش مواجه می‌شود و چماقی در دست. فیلمساز لحظه‌ی اصابت چماق به سگ را تماما نشان نمی‌دهد و با نمایش سایه‌ی سگ، به نوعی این ضربه خوردن را در لفافه برگزار می‌کند و اینگونه واقعا باورمان می‌شود که فیلمساز به این سگ احترام می‌گذارد. علاوه بر این، در این صحنه فیلمساز، عنصر چماق را در ذهن ما و باک می‌کارد تا در سکانس انتهایی از آن استفاده کند. نمایی که دوربین از این چماق می‌گیرد، آن را به شکل یک ترس واقعی که در وجود سگ ریشه می‌دواند تثبیت کرده و در سکانس انتهایی، باعث شکل‌گیریِ یک نبرد مهم در درون او می‌شود؛ نبردی بین این ترس و شجاعت مربوط به نژاد و نوع که در نهایت، باک بر این ترس غلبه می‌یابد. اینگونه فیلمساز با تمهیدات و جزئیات مناسب، این سگ را در دلمان جاودانه می‌کند.

سپس در مواجهه با برف و سرما، این سگ اولین مراحلِ بازگشت به اصل خود را آغاز می‌کند؛ بنظرم در این لحظات فیلمساز کمی عجله کرده و این روندِ عادت کردن به برف و سرما را – که می‌بایست بطئی و تدریجی طی می‌شد – ناگهانی رقم می‌زند؛ مثلا باک در اولین مواجهه با برف، پاهایش را به آرامی بلند کرده و روی برف‌ها می‌نشاند تا اینگونه بیگانه بودن او با این فضا را متوجه بشویم. این رفتار را متوجه می‌شویم، اما نمی‌فهمیم این سگ که اینگونه به سختی می‌تواند پایش را روی برف بگذارد، چگونه به راحتی عضو یک گروه سورتمه‌رانی شده و زمین‌های برفی را در می‌نوردد. این همان عجله‌ایست که عرض شد. اما برعکسِ این عجله‌ نادرست، شاهد یک صبوری و جزئیات دادن سینمایی از نحوه‌ وارد شدن باک به گروه سگ‌های سورتمه، نوع آشنا شدن با این کار، ارتباط برقرار کردن با دیگر سگ‌ها و در نهایت پذیرفتن رهبری هستیم؛ در یکی از صحنه‌ها، رهبر سگ‌ها به تنهایی آب می‌خورد اما به دیگر همنوعان و همکارانش اجازه‌ی آب خوردن نمی‌دهد. اینجا سگ قصه‌ ما خودش با شکستن یخ، منبعی دیگر برای آب ایجاد کرده و دیگر سگ‌های تشنه را سیراب می‌کند. این لحظات، جزئیات بسیار عالی‌ای هستند که هم سگ را صاحب یک روح باورپذیر می‌کنند و هم کلیتی از ارتباط بین باک و دیگر سگ‌ها و رهبر آن‌ها می‌سازند – که این ارتباط در ادامه به درد داستان می‌خورد.

بنظرم کارگردانی فیلم، بسیار حساب‌شده است و این را می‌شود در کنترل خوب دوربین هم در نماهای درشت و هم در نماهای باز دید؛ نماهای درشت – عمدتا – از چهره باک که واکنش‌ها و حسیات مختلف او را به خوبی و به اندازه نمایان می‌کند. علاوه بر این، کارگردانیِ صحنه‌های پر جنب‌وجوش و حرکت نیز بسیار خوب است و حتی بعضا با pov باک همراه است؛ یعنی دوربین چیزی را نشان می‌دهد که یک سگ می‌بیند و اینگونه با اهمیت قائل شدن برای این موجود، باک در میزانسن به یک کاراکتر باورپذیر مثل یک انسان بدل می‌شود؛ مثلا بیاد بیاوریم لحظه ریزش بهمن را. دوربین – که نقطه دید باک است – به راست چرخیده و حفره‌ای را در کوه از دید او نشانمان می‌دهد. اینگونه به لحاظ حسی ما به درستی با این سگ همراه می‌شویم؛ در ادامه نیز با نجات دادن تیم از خطر بهمن و همچنین ارباب خود از درون آب، بیش از پیش به ما نزدیک شده و او را دوست می‌داریم. اما در برابر این رفتار سینمایی و درست از طرف فیلمساز برای باوراندن کاراکتر و سیر تحول و بازگشتش به یک سگ واقعی، تمهیداتی را داریم که خوب نیستند و از ارزش فیلم می‌کاهند؛ مثل آن سگِ خیالیِ تیره‌رنگ با چشمانی براق که گهگاه نزد باک ظاهر می‌شود. ظاهرا فیلمساز می‌خواهد بگوید این سگ، در حکم غریزه و اصلِ وجود باک است که به شکل راهنما یا آگاهی‌دهنده خود را نشان می‌دهد. اما همینکه اینقدر خوداگاهانه این مسئله به کار برده می‌شود، یعنی فیلم از ناخوداگاهی و دل فاصله گرفته و به سراغ ذهن می‌رود. جایی که ما باید طی یک فرایند عقلی (و نه دلی) با خود بگوییم، این سگ سیاه مساویست با غریزه باک و این خوب نیست. اصولا فیلمساز کار مهمی با این سگ نمی‌کند و ایده‌ای را که جای پرداخت جدی‌تر داشت، در سطح یک نماد خوداگاهانه رها می‌کند.

فیلم در نیمه دوم بیشتر به رابطه بین جان تورنتونِ پیر و باک می‌پردازد و البته به مسئله بازگشت به حیات وحش. دوربین به شکل تحسین‌آمیزی با نماهای باز و عمومی این محیط را برایمان ترسیم کرده و زیبایی آن را به عنوان عنصری دراماتیک (محل تعلق کاراکتر اصلی فیلم، باک) و نه عنصری صرفا زیبا و بی‌کارکرد به تصویر می‌کشد. فیلمساز تقریبا از پسِ خلق این رابطه‌ بیادماندنی بین یک انسان و یک سگ بر می‌آید. این رابطه از نیمه ابتدایی فیلم و اولین ملاقات پایه‌گذاری می‌شود. تاکیدهای درستی که دوربین فیلمساز بر آن سازدهنیِ پیرمرد می‌کند در ادامه به کار او می‌آید؛ هم در خلق رفاقت و محبت بین باک و جان (می‌بینیم که هر دو در این ساز می‌دمند و این در نمایی دو نفره بسیار حس‌برانگیز است) و هم به عنوان پناهگاهی انسانی که در آخرین لحظات، باک دوباره جان را به آن فرا می‌خواند. این رابطه احتمالا به خاطرمان می‌ماند؛ رابطه‌ای که یک محبت و عشق دوطرفه در آن موج میزند. ابتدا جان، باک را از دست بدمن فیلم نجات می‌دهد و بعدتر، همین کار را باک در حق رفیقش انجام می‌دهد. رابطه‌ای دلنشین و انسانی که گویی تا ابد ادامه پیدا می‌کند؛ در انتهای فیلم می‌بینیم که باک هنگام عبور از کنار خانه پیرمرد، نگاهی به آن انداخته و انگار تمام آن خاطرات را مرور می‌کند. این، نشان از تعلق خاطر و احترام متقابلی دارد که فیلمساز آن را ارج نهاده و به ما یاداور می‌شود. علاوه بر رابطه بین این دو، ما واقعا به این بازگشت قانع می‌شویم؛ بازگشت باک به اصل خودش و طبیعتی که قلمروی واقعیِ اوست. حتی در اینجا نیز به درستی، جزئیاتی از پذیرفته شدن او نزد همنوعانش (مثل نجات یکی از سگ‌ها از غرق شدن) داریم که این بازگشت را باورپذیرتر می‌کند. این بازگشت در ارتباط گرفتن با دیگر سگ‌ها (بخصوص آن گرگ خاکستری) نمود پیدا کرده و در کنش‌هایی از باک که قبلتر از این موجود لوس ندیده‌بودیم؛ مثل صحنه‌ درگیری با بدمنِ فیلم و غلبه بر ترس از چماق. povهای باک از چماق و نماهای دیگر از چهره او عالیست و این دوگانگی درونی او را منتقل می‌کند. اما در نهایت، خشونت این سگ که با محبتش به جان همراه است غلبه پیدا کرده و گویی در این لحظه، بازگشت حقیقی او کامل می‌شود.

نقد و بررسی فیلم The call of the wild

در بالاتر به برخی از ضعف‌های فیلم اشاره کردم و اکنون سعی می‌کنم باقی این مشکلات را یاداور شوم. بنظرم اساسا فیلم، از جانب فیلمنامه ضربه می‌خورد و نه کارگردانی. یکی از کمبودهای فیلمنامه به روایتی باز می‌گردد که در آن، یکدستی و هماهنگیِ یک روایت واقعی دیده نمی‌شود. درواقع منظورم این است که روایت فیلم، دو یا سه پاره بنظر می‌رسد و این قسمت‌های مختلف چندان با هم هماهنگ نیستند و یک کلیت یکدست را شکل نمی‌دهند. یعنی قسمت‌های پایانی فیلم (بازگشت به طبیعت با جان) هیچ ربطی به بخش آشنایی با آن ارباب سیاه‌پوست و رهبری سورتمه ندارد. متاسفانه این دو قسمت به طرز عجیبی ناموزون اند و فقط با چسب‌کاریِ زمختی به یکدیگر وصله شده‌اند. وقتی ناگهان به قسمتِ فروش سورتمه و سگ‌ها رسیدیم، به شخصه با خود احساس کردم که چرا فیلمنامه‌نویس اینگونه این پایان را رقم زده و اصلا در ادامه می‌خواهد چه کند تا روایت، یکدست باقی بماند. با ورود داستان به فاز جدید و اصلی خود، این مشکل بیشتر به چشم آمد و دوپارگی روایت به شدت چشمگیر شد. بخصوص که در انتها می‌بینیم، نیم ساعت انتهایی (مربوط به آن طبیعت و بازگشت باک) نقطه اصلی اتکای فیلم است و انگار از ابتدا تا به انتها همه چیز باید در خدمت آن باشند. اما این اتفاق در طول روایت رقم نمی‌خورد و همانطور که عرض کردم، قسمت سورتمه‌رانی کاملا به فیلمنامه وصله شده و این وصله به چشم می‌آید.

مشکل مهم دیگر در شخصیت‌پردازی جان تورنتون است. فیلمساز قصد دارد تا شباهتی بین جان و باک بتراشد. این قصد را می‌توان در سکانسی که بین نامه نوشتن جان و تنهایی و زوزه‌ کشیدن باک کات می‌دهد دید. قصه پسرِ مُرده جان چندان تاثیرگذار نیست و باعث نمی‌شود تا تنهایی این دو شباهتی به هم پیدا کند. فیلمساز قصد دارد تا با ایجاد این شباهت، دعوت‌کننده انسان به اصل خودش و دیگر انسان‌ها باشد. همانگونه که می‌بینیم هنگامی که باک به نژاد و همنوعان خودش بازگشته و احساس رضایت می‌کند، جان طلاها را به آب برگردانده و تصمیم به بازگشت می‌گیرد. گویی او نیز راه خود را از طریق همراهی با باک یافته‌است. اما به همان دلیل ضعف فیلمنامه در شکل دادن شخصیتِ جان، این مضمون خوب از آب درنمی‌آید. شاید این به همان دلیل دوپارگی روایت نیز باشد؛ طبیعتا وقتی زمان زیادی به مسائلِ فرعی می‌گذرد، مسئله اصلی فیلمساز (شباهت بین تنهایی جان و باک که هردو را به اصلشان باز می‌گرداند) در این بین گم می‌شود. نکته آخر هم اینکه تلاش فیلمساز برای خلق یک افسانه از طریق فاصله انداختن بین ما و سگ قصه (توسط نریشن از ابتدا تا به انتها) چندان موفق نیست. این تلاش برای خلق افسانه را هم در تکرار کردنِ مدامِ لغت «افسانه» می‌توان دید و هم در خیالین بودن این سگ و هوشش. اما وقتی یک افسانه (که می‌تواند تماما هم رئالیستی نباشد و اینگونه خیالین بودن سگ در ساختار فیلم باور شود) از آب درمی‌آید که این فاصله‌گذاری توسط نریشن، درست انجام شود. درواقع کسی که داستان را تعریف می‌کند (نریتور) باید خود، یک کاراکتر مهم و باورپذیر باشد که کمی سوژه اصلی را به بک‌گراند هُل دهد. اما اینجا، نریتور (جان تورنتون) توانایی این را ندارد که فاصله مناسبی بین ما و باک ایجاد کند تا افسانه خلق شود. در نهایت هم همان سگ حضورش پررنگ‌تر و واقعی‌تر از همه بنظر می‌رسد و از همه زنده‌تر!

 

منبع: سایت بازی رایانه

  • ۹۹/۰۲/۱۷
  • حامد زاحدی

The call of the wild

بازی رایانه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی